عبدالكريم به حال تحيّر مانده، دنبال جواب ميگشت و پيدا نمينمود و شروع كرد به بازي كردن با چوبي كه در برابرش بود و ميگفت: طَوِيلٌ عَرِيضٌ، عَمِيقٌ قَصِيرٌ، مُتَحرِّكٌ سَاكِنٌ.
«داراي طول است. داراي عرض است. داراي عمق است. كوتاه است. متحرّك است. ساكن است.» تمام اين صفتها، صفات مخلوقيّت آن است.
حضرت عالم علیه السلام به وي گفتند: اگر غير از اين صفات، صفتي براي مصنوعات نمييابي، خودت را نيز مصنوع قرار بده، به جهت آنكه در وجود خودت نظير اين امور از حوادث را مييابي!
عَبدالكريم به حضرت گفت: تو مسألهاي را از من پرسيدي كه احدي پيش از تو نپرسيده است، و احدي هم پس از تو از مثل آن نخواهد پرسيد!
حضرت أباعبدالله علیه السلام به وي گفتند: فرض كن كه در زمان گذشته از تو چنان مسألهاي پرسيده نشده است، از كجا ميداني كه در زمان آينده پرسيده نگردد؟!
علاوه بر اين، اي عبدالكريم تو گفتار خودت را نقض نمودي! زيرا تو معتقدي كه اشياء در اول أزمنه همگي مساوي و بدون تفاوت بودهاند، پس چگونه در اين سخنت چيزي را مُقَدَّم داشتي و چيزي را مُوَخَّر؟!
سپس به وي گفتند: اي عبدالكريم! من براي مزيد توضيح ميگويم: اگر نزد تو كيسهاي بوده باشد كه در آن جواهرات است، و كسي به تو بگويد: آيا در اين كيسه دينار وجود دارد يا نه؟! تو با آنكه دينار را نديدهاي و به صفات آن دانا نميباشي، آيا ميتواني وجود دينار را از كيسه نفي كني؟!
گفت: نه!
حضرت أبا عبدالله علیه السلام به او گفتند: اين عالم بزرگتر و طويلتر و عريضتر از كيسه است. شايد در عالم چيزي با صفتي باشد كه نتواني در آن مشخّص كني كه صفتش از نوع مصنوعات ميباشد نه از غير مصنوعات!
در اينجا عبدالكريم بن أبي العوجاء محكوم شد و سخنش بريده گشت، و برخي از اصحاب او اسلام اختيار كردند و برخي با عقيدۀ او همراه بماندند.
ابن أبيالعوجاء روز سوم نيز آمد و گفت: من سوال را واژگونه مينمايم!
حضرت أبو عبدالله علیه السلام به او گفتند: هر چه ميخواهي بپرس!
او گفت: دليل بر حدوث اجسام چيست؟!
حضرت گفتند: من هيچ چيز كوچك و يا بزرگ را نيافتهام مگر آنكه وقتي چيز ديگري را مانند آن به آن مُنْضَم نمايند بزرگتر ميگردد. و اين عبارت است از زوال و انتقال ازحالت اوَّل. و اگر جسم قديم بود زوال و انتقال در آن معقول نبود. زيرا چيزي كه زوال مييابد و از حالي به حال ديگر منتقل ميگردد جايز است كه به وجود آيد و سپس باطل شود.
بنابر اين با وجودش بعد از عدمش داخل در حادثات ميگردد. و فرض وجودش در ازل داخل شدن آن است در قديم. و البتّه صفت ازل با حدوث، و صفت قِدَم با عَدَم در چيز واحد، مجتمع نخواهند گشت!
عبدالكريم گفت: فرض كن كه قبول كردم و دانستم من جاري شدن دو حالت و دو زمان را بر نهج واحد طبق آنچه كه تو ذكر كردي و استدلال نمودي بر حدوث آنها، وليكن اگر اشياء بر همان حالت صغر و كوچكي خود باقي بودند، چگونه ميتوانستي استدلال نمايي بر حدوث آنها؟! حضرت عالم علیه السلام گفتند: سخن تو و استدلال تو روي همين عالم خارج فعلي بود؛ امّا چنانچه اين عالم را برداريم و عالمي ديگر به جاي آن قرار دهيم كه آن از اوَّل بوده است، هيچ چيز دلالتش بر حدوث آن از همين رفع و وضع آن بيشتر نخواهد بود؛ وليكن در عين حال من پاسخت را طبق همين فرضيّهاي كه ميخواهي ما را با آن محكوم نمائي ميدهم، پس ميگوئيم:
اگر اشياء بر همان حالت صِغَر و كوچكيشان باقي بودند، در عالمِ فرض و تصوّر اين طور بودند كه اگر فرضاً به آنها مثل آنها ضميمه ميگشت آنها بزرگتر ميشدند، بنابراين با جواز حكم تغيير بر آنها، از حالت قديمي بودن بيرون ميآيند، به همان گونه كه با تغييرشان داخل در حوادث شدند و از قدمت بيرون آمدند. اي عبدالكريم چيزي براي تو از عالم اجسام پشت سرت باقي نماند!
عبد الكـريم بن أبيالعوجاء در اين مكالمه نيز منكوب و مخذول و بيچاره گشت.
هنگامي كه در سال بعد با حضرت در حرم مكّه برخورد كرد بعضي از شيعيان حضرت به او گفتند: ابن أبيالعوجاء اسلام اختيار كرده است.
حضرت فرمودند: وي كورتر است از اين برگشت، او اسلام اختيار نميكند! چون چشمش به حضرت افتاد گفت: سَيِّدي و مَوْلَايَ! «اي سيّد و سالار من! و اي آقا و صاحب اختيار من!»
حضرت به او گفتند: انگيزهات بر آمدن به اينجا محلِّ طَواف و حَجّ چه بوده است؟!
او گفت: عَادَةُ الْجَسَدِ، وَ سُنَّةُ الْبَلَدِ، وَ لِنَبْصُرْ مَا النَّاسُ فِيهِ مِنَ الْجُنُونِ وَالْحَلْقِ وَ رَمْيِ الْحِجَارَةِ!
«عادت جسماني ما، و سُنَّت و رويّۀ مردمان شهر، و ديگر آنكه مشاهده كنيم آن نحو ديوانگي و سر تراشيدن و پرتاب كردن سنگ را كه مردم انجام ميدهند!»
حضرت گفتند: اي عبدالكريم! تو هنوز بر سركشي و گمراهي خود ايستادگي داري!
ابن أبيالعوجاء خواست در اينجا باز سرگفتگو و بحث را باز كند كه حضرت گفتند: لَا جِدَالَ فِي الْحَجِّ. «در حجّ جدال جايز نيست.» و رِداي خود را از دست او بيرون آورده و تكان دادند و گفتند: إنْ يَكُنِ الامْرُ كَمَا تَقُولُ - وَ لَيْسَ كَمَا تَقُولُ- نَجَوْنَا وَ نَجَوْتُ! وَ إنْ يَكُنِ الامْرُ كَمَا نَقُولُ - وَ هُوَ كَمَا نَقُولُ - نَجَوْنَا وَ هَلَكْتَ!
«اگر امر مانند آن بوده باشد كه تو ميگوئي - در صورتي كه چنان نيست- ما و تو هر دو نجات پيدا نمودهايم (و در نجات مساوي هستيم). و اگر امر مانند آن بوده باشد كه ما ميگوئيم - در صورتي كه چنين است - ما نجات پيدا نمودهايم و تو هلاك شدهاي!»
عبدالكريم رو به اطرافيانش كرد و گفت: من در جوف خودم حرارتي يافتم! مرا برگردانيد. او را برگردانيدند و مُرد. خدايش رحمت نكند.
در «احتجاج» طبرسي بعض اين حديث را مرسلاً روايت نموده است.
مجلسي در تحت عنوان «تَنْوِيرٌ» شرح بالنّسبة مفصّلي راجع به اين حديث بيان كرده است.
منبع : امام شناسی ج 18 ص 57